نمیدونم ضمایری که در این نوشته به کار میبرم مرجعشان را پیدا میکنند یا نه ولی بدم نمیآید که تجربههای چند هفتهی اخیرم را بگم.
مدتی بود که اگر کسی پیشنهاد کار نوشتنی به من میکرد قبول میکردم. یعنی دنبال این بودم که خودم را به این مسیر سوق بدهم که بیشتر بنویسم. تا این که یکی از این پیشنهادها را قبول کردم و برای یک سایت مشغول نوشتم شدم. یعنی مشغول مشغول که نه، تصمیم گرفتم مشغول شوم. ولی خب بعد از چند وقت به خاطر این که با آقای مدیر خیلی نساختیم بیخیال تصمیمم شدم.
گذشت و گذشت تا این که چند هفته پیش دوباره پیشنهادی مشابه سر راهم سبز شد و البته این بار در سطحی بالاتر و ارزش هنری بیشتر؛ به طوری که این یکی مجبورم میکنه وسط گود اخبار فرهنگیهنری کشور قرار بگیرم و خودم این را خیلی دوست دارم. به نظر من کار حرفهای باید در بین صنف اون کار انجام بگیره. هنرمند (و هنرجو!) هم باید با هنرمندای صنف خودش در ارتباط باشه و الا عقب میمونه و درجا میزنه.
حالا اینها رو گفتم برای این که بگم تفاوت مدیر با مدیر چه قدر اهمیت داره. اینجا توی این کار جدیدم مدیر و همکارای خوبی دارم. هماهنگن. حالا یکیشون این نوشته رو بخونه نمیدونم چه برداشتی میکنه ولی من بیش از شوق انجام کار، به شوق دیدن دوستانی که الان همکار و کارفرمای من محسوب میشن میرم سر کار. همیشه هم تا آخرین لحظهی ممکن با هم هستیم. از بودن باهاشون خسته نمیشم و این باعث میشه شبها تا آخرین لحظاتی که هنرگاه (!) تعطیل میشه اونجا بمونم.
این اون کاریه که همیشه دنبالش بودم. کاری که دوستش داشته باشم و باعث رشد خودم هم باشه. خدا را شکر. فقط یه مشکلی دارم و اون هم این که سرعت کره زمین یه کمی زیاده. اگه یه کمی دندهش رو کم کنند که شبانهروز رو سی ساعته پر کنه خیلی بهتره. همین. چیزی دیگهای نمیخوام!